بهراد بهراد ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

my dear son

روز تولد

  در یکی از بهترین و زیباترین روزهای پاییز در تاریخ 15 آبان 1389 چشمای قشنگتو به روی دنیا باز کردی و عزیزترین و زیباترین موجود زندگیم شدی   تولدت مبارک عزیز دل مامان سونیا ...
6 آذر 1390

تولد یک سالگی

یکشنبه رو 15 آبان بود، من و بابا هومن کلی ذوق داشتیم، هی به تو نگاه می کردیم و باورمون نمی شد که اینقدر زود یک سالت شد، از یک هفته قبل کلی برنامه ریزی کردیم، خرید کردیم، شب قبل از تولدت مامان سونیا رفت برات کلی وسایل تزئینی خرید، با بابا هومن کیک برات انتخاب کردیم، بعدش هم زنگ زدیم مهمون دعوت کردیم شب قبل از تولدت با بابا هومن کلی برات بادکنک باد کردیم تو هم هی چهار دست و پا می رفتی اینطرف و اونطرف و ذوق می کردی، جیغ می زدی، تعجب می کردی، کنجکاوی  می کردی، وقتی یه بادکنکی می ترکید چشات گرد می شد، خلاصه بهراد جونم کلی شب قبل از تولد سه تایی خوش گذشت   فردا صبحش مامان سونیا برای شام تولدت کلی دسر و ژله درست کرد و ...
6 آذر 1390

روروک و آب دهن

  اینم عکس پسرم توی روروکشه، اولین باری که سوار روروکت کردیم اینقدر آب دهن کوچولو و قشنگتو ریختی روی کلیدهاش که اتصالی کرد و کیتش سوخت مامانی، آخه داشتی دندون در می آوردی و همه جا رو با آب دهنت آبیاری می کردی     ...
6 آذر 1390

پسر بی خواب من

بهراد جونم تو رو خدا یه کم بخواب   بهراد جونم اصلا نمی خوابی، از ساعت ٧ (بعضی اوقات ٦ ) بیدار میشی، توی روز شاید ١ ساعت یا ١.٣٠ بخوابی و تا شب بیداری، شب هم که می خوابی تا صبح کلی ملق می زنی، بعضی شبا پیش مامان و بابا می خوابی پاهات تو سر منه و سرت هم تو شکم بابا، پشه هم از بغلش رد بشه بیدار می شی، کلی من و بابا هومن تلاش می کنیم که بخوابونیمت، بعد تا بلندت می کنیم ببریمت تو تختت بیدار می شی و شروع می کنی به گریه، واااااااای به روزی که بهراد خوابش بیاد و خوابش نبره یا بد خواب بشه واااااااااااااااااااااااااای یه عادت خیلی خیلی جالب داری، تا بیدار می شی بلند میشی می شینی بعد تلو تلو خورون دمرو می شی، عقب عقب از تخت می یای پای...
6 آذر 1390

اولین قدمای پسرم

مامان سونیا و بابا هومن کلی خوشحال و ذوق زدن چون بهرادی داره اولین قدماشو بر می داره، دو تا قدم با ترس و لرز بر می داره و محکم می خوره زمین، خودش هم کلی ذوق می کنه و به من و باباش نگاه می کنه که تشویقش کنیم و خودش هم برای خودش کلی دست می زنه تو همه زندگی من و بابا هومنی ...
6 آذر 1390

بهراد شیطون

        شیطونک من عاشق به هم ریختن همه چیزه، تمام کابینت ها از دست این شیطونک قفل شده، دائم اسباب بازیهاشو توی خونه پخش و پلا می کنه، تا حالا چند بار گوشی تلفن رو از بالای سرش پرت کرده روی زمین و تکه تکه هاشو مامان و بابا جمع کردن (گوشی بیچاره) ، دائم به همه چیز اشاره می کنه و میگه جیییییز ولی می ره سمتش و برش میداره، ما جرات نداریم جلوی این پسره در یخچال و باز کنیم چون با سرعت نور خودشو می رسونه و باید با گریه و زاری ازش جلوی یخچال دورش کنیم، دیروز هم ایشون وقتی بغل مامانش نشسته بود و مامان حواسش نبوده دستشو زده روی دکمه ضبط تلفن زده و پیامشو با گفتن ابه ببه و یه عالمه واژه های دیگه پر کرده بود وای به ...
6 آذر 1390

عکسهای بهراد جوجو

  این روز دوم از زندگی آقا بهراده، بابا هومن رفته کارای ترخیص از بیمارستان رو بکنه و با هم بیایم خونه     قربونت برم که اینقدر ناز خوابیدی عشق من   اینجا آقا بهراد 20 روزه شده     قربونت برم که هر روز بامزه تر می شی آقا تر می شی گل تر می شی بووووووووس     اینجام بهرادی چهار ماهشه، با مامانی اعظم و عزیز جون بردیمش مشهد     اینجا اولین باری که پسرم داره فرنی می خوره ....  نوش جونت عزیزم     اینجا هم کم کم آقا بهراد داره دندون در میاره و حسابی لثه هاش ...
6 آذر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد